شمال ما: بدون امید نمیشود زندگی کرد؛ درست است که نسل ما در اوج سرخوردگیست اما بهباور من قویترین نسل ایران است. چون از دل تاریکیها، همیشه چراغی روشن کرده…
علی رمضانی کینچاه: «هنوز آنجا ماندهام» کتاب داستان بلند «بابک مهدیزاده» روزنامهنگار باسابقه گیلانی، بهار ۱۴۰۴ از سوی نشر فرهنگ ایلیا منتشر شده است؛ ۱۳ سال فاصله زمانی بین کتاب اول «بقالینوشت» تا کتاب دوم این نویسنده، او را از یک فعال سیاسی و روزنامهنگار جوان و پرشور روزنامههای کشوری به عاقلمردی باتجربه و سرد و گرم چشیده دوران تبدیل کرده است. بابک مهدیزاده امروز جدا از کار روزنامهنگاری و نویسندگی، به عنوان یک کارآفرین موفق و یکی از مدیران رستوران معروف «شورکولی» رشت شناخته میشود. بالا و پایین روزگار هرگز از دغدغههای فرهنگی و هنری او و نگرانیهایش برای وضعیت شهر رشت و استان گیلان نکاسته است و این عشق عمیق از تلاشهای مستمر وی برای حمایت از هنرمندان و رویدادهای مختلف هنری کاملا هویداست.
«هنوز آنجا ماندهام»، روایتی دوپاره از عشقی گمشده میان محدودیتها و زخمهای مزمن جامعه ایرانی است؛ داستان دو جوان و عشقی که نه تنها به سرانجام نمیرسد بلکه گویی در زمان گم شده، در فراموشی حل گشته و در عجز و ناتوانی قهرمانانش دفن میشود. این داستان قصه شخصیتهایی است که گذشته را از نگاه خود تعریف و تفسیر میکنند؛ با شکافهایی عمیق در حافظه، زمانهایی گمشده و احساساتی که مرز بین واقعیت و خیال را به شدت کمرنگ کرده است.
شخصیتهای این داستان «اشکان» و «افسون»، نه فقط قربانی جبر جامعه و اقتضای زمان بلکه اسیران ذهن خود هستند. این دو برای مردم ایران بسیار آشنا و نزدیکاند؛ انسانهایی با گذشتهای خراب و آیندهای چون سراب و سینهای سوخته از فراق. مخاطب به آسانی ردپای خود را در جای جای قصه پیدا میکند؛ عاشقانی که در مناسبات پیچیده جامعه ایرانی به هم نمیرسند و با روی آوردن به مکانیزم فراموشی در خود فرو میریزند. میمیرند قبل از آنکه بمیرند. نسلی که در هجوم بیامان انقلاب، جنگ، فقر، ترس و محدودیتها عاشق میشود، درد میکشد، زورش نمیرسد، شکست میخورد، فراموش میکند و در نهایت فراموش میشود.
با افتخار فراوان، انتشار کتاب جدید بابک مهدیزاده بهانهای برای انجام یک گفتوگو شد که میخوانید.
پس از سالها کار روزنامهنگاری، فعالیت فرهنگی و تهیهکنندگی آثار هنری و البته کسب تجربه در بازار و رستورانداری، چه شد که به نوشتن داستان بلند و انتشار کتاب برگشتید؟
حقیقتش این کتاب را سال ۱۳۹۳ نوشتم؛ اما از سال ۱۳۹۴ که درگیر کارهای رستوران شدم، اتمام و انتشار آن را به فراموشی سپردم. تا اینکه غم و اندوهی که بعد از اتفاقات سال ۱۴۰۱ بر دلم نشست، من را به این فکر انداخت که کتابم را به پایان برسانم. ویرایش اولیه کتاب توسط دوست خوبم، فرزام حسینی ـ روزنامهنگار سرشناس ادبی ـ انجام شده بود که بعد از چند سال تصمیم گرفتم آن را منتشر کنم.
کتاب اولم با نام بقالینوشت نیز زمانی نوشته شد که بعد از اتفاقات سال ۱۳۸۸، شرایط نوشتن در روزنامهها برایم فراهم نبود؛ برای همین تصمیم گرفتم بهجای روزنامهنگاری، بنویسم. چون نوشتن تنها راهی است که بلدم با آن با مردم صحبت کنم و افکارم را با آنان در میان بگذارم.
شخصیتهای داستان «هنوز آنجا ماندهام» برای ما بسیار آشنا و باورپذیر هستند. ایده این داستان از کجا شکل گرفت؛ از تخیل، زیست شخصی یا سالها فعالیت رسانهای شما؟
وقتی نوشتن این داستان را شروع کردم، یکیدو سالی از سیسالگیام گذشته بود. بهخاطر فضای سیاسی و اجتماعی آن سالها و حس سرخوردگیای که بعد از سال ۱۳۸۸ وجود داشت، پیش خودم فکر میکردم که دچار بحران سیسالگی شدهام. امید به داشتن آیندهای بهتر، در من و همنسلانم ـ که تازه ازدواج کرده بودند و صاحب فرزند شده بودند ـ روزبهروز کمتر میشد. با خودم گفتم: چرا روایت همنسلانم را ننویسم؟ روایت سرخوردگیها و اتفاقاتی که بر آنان نازل شد.
دوست داشتم از سیسالگی نسلی بنویسم که انقلاب را درک کرده بود، جنگ را دیده بود، دوران اصلاحات را زندگی کرده بود و حالا به مرحلهای از ناامیدی و سرخوردگی رسیده بود که با طنزی سیاه میگفت: «ما از بلایای طبیعی و غیرطبیعی تمام اعصار فقط بیماری فراگیری مثل وبا و آتشفشان را ندیدهایم!» که خب، سالها بعد از نوشتن اولیه داستان، اولی را دیدیم؛ میماند دومی که البته امیدوارم هرگز اتفاق نیفتد. اینطور شد که داستان را بر اساس تمام آدمهای نسلی نوشتم که به «نسل دهه شصت» معروف شد؛ نسلی که سالیان سال در کنارم زندگی میکرد و من از هر کدامشان چیزکی وام گرفتم.
چگونه به این زبان روایت داستان (تکرار زیاد کلمات تلخ، افسرده و گاه سیاه، جملات کوتاه و صریح، ساختار غیرمعمول جملهبندی، لحن سرد و غمانگیز و همچنین روایت داستان از زاویه دید دو راوی) رسیدید؟
نثر نوشتاری من، در واقع همان نثریست که طی سالیان طولانی نوشتن در رسانهها، بهعنوان روزنامهنگار به آن رسیدهام؛ نثری که طبیعتاً تحت تأثیر برخی از بزرگان عرصه روزنامهنگاری هم بوده است.
اما درباره اینکه چرا داستان را از زاویه دید دو راوی نوشتم؛ وقتی بخش اول را با روایت مرد نوشتم و رسیدم به جایی که باید زندگی قهرمان زن را از زبان همان راوی مرد روایت میکردم، احساس کردم این کار هم به دور از انصاف است و هم اساساً شدنی نیست. بنابراین شروع کردم به نوشتن از زبان راوی زن. اینکه تا چه حد بهعنوان یک مرد توانستهام دغدغههای یک زن را بهدرستی روایت کنم، حقیقتش اطلاع دقیقی ندارم.
در مورد لحن غمانگیز و سیاه داستان هم باید بگویم که فکر میکنم این لحن، بیش از هر چیز، شایسته نسلیست که به «دهه شصتی» معروف است؛ نسلی که هرگز نتوانست تجربه زیستن مثل همنسلانش در کشورهای توسعهیافته را درک کند و همیشه درگیر غصه والدین، خودش، یا فرزندانش بود و هنوز هم هست.
نکته عجیب داستان خلق شخصیتهایی سرد، خودخواه، بیمسئولیت، زورگو و منفعل بهعنوان پدر و مادر دو شخصیت اصلی داستان است که سوالاتی را در ذهن مخاطب ایجاد میکند. نظر شما در این باره چیست؟
البته نه اینکه تمام این خصلتها را، اما سعی کردهام بخشی از آنها را در داستان به تصویر بکشم. من خودم پدر و مادری روشنفکر و آگاه داشتم اما در اطرافم میدیدم که همکلاسیها و بچهمحلهای همسنوسال ما، در چه شرایطی تربیت میشوند. نسل قبل از ما ـ بهطور کلی و نه همگی ـ متأسفانه بهدلیل شرایط فرهنگی و اجتماعی آن دوران، شخصیتهایی سرد و سرخورده داشتند و نمیدانستند چگونه باید با فرزندانشان ارتباط بگیرند. تقصیری هم نداشتند؛ نه آگاهی مثل امروز وجود داشت و نه شرایط اجتماعی و سیاسی مناسبی حکمفرما بود.
در واقع آگاهی در ایران، شاید از دوران اصلاحات به بعد و با بازشدن درهای جهانی و ورود اینترنت، بهصورت فراگیر شکل گرفت. نسل ما ـ برخلاف نسل پیش از خود ـ توانست متوجه اشتباهات تربیتی شود، با فرزندانش دوست باشد و از آن قالب سنتی رابطه والد و فرزند فاصله بگیرد.
اتفاقاً آن نسل، آدمهایی بهشدت مسئولیتپذیر بودند و اصلاً خودخواه نبودند؛ فقط بلد نبودند چگونه باید فرزندشان را با متدهای درست تربیت کنند یا راحت به او بگویند «دوستت دارم». یکی از صحنههایی که در کودکی من را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد، زمانی بود که یکی از بچهمحلها هنگام بازی با توپ، به اشتباه توپ را به شیشه همسایه زد و آن را شکست. پدرش برای تنبیه، او را جلوی چشم همه و در حضور صاحبخانه، بهشدت تنبیه بدنی کرد. این رفتار، از بدی آن پدر نبود؛ از ناآگاهی بود. همین ناآگاهی به نسل ما آسیبهای جبرانناپذیری وارد کرد؛ از جمله ترس، اعتماد به نفس پایین و سرکوب احساسات.
بله، برخی از شخصیتهای این داستان نیز تحت تأثیر همان نگاه و رفتار سنتی شکل گرفتهاند؛ با همه پیامدهای شخصیتی و اجتماعی که از دل آن بیرون آمده است.
شما به عنوان یک روزنامهنگار باتجربه گویا با نگارش این داستان قصد ارائه گزارشی از زندگی یک نسل سوخته احتمالا از دهه شصت ایران داشتید؛ گزارشی که البته نیاز به اطلاعات جامعهشناختی و روانشناسی دقیقی داشت. چقدر از تلاشتان برای نگارش این داستان راضی هستید؟
رضایت من در نهایت به رضایت مخاطب و واکنشهایی که نسبت به این اثر نشان داده میشود، برمیگردد. اما بهطور شخصی، از خودم راضیام؛ چون نوشتن برایم راهیست برای کمکردن بار غم درونی و رسیدن به آرامش خیال. همینکه چیزی نوشتهام که بازتابی از دردهای نسل ماست، برایم از نظر ذهنی هم آرامشبخش بوده و هم لذتبخش. امیدوارم مخاطب نیز با این اثر احساس همدردی کند.
شما به نوعی نماینده نسل دهه شصت ایران هستید که همواره دغدغه بیان برخی مسائل و مشکلات را داشتید؛ به نظر شما چرا این نسل به آرزوهایش نرسید و قربانی شد؟
نسل ما در یکی از بدترین برهههای تاریخی زیست کرد. شرایط عجیب بعد از انقلاب، جنگ طولانی و خونین با عراق، دوران پیچیده، پرهزینه و در مواردی پرخیانت اصلاحات و سپس سالهای یکسره ناامیدکننده و مملو از پسرفت اقتصادی و سیاسی، روزهای خوشی برای نسل ما رقم نزد. احساس سرخوردگی پدران ما به ما منتقل شد و همواره در شرایطی زندگی کردیم آمیخته با ترس و لرز. حتی در دورههایی که امیدوار به بهبود شدیم، آنقدر هزینه دادیم و شکست خوردیم که سرخوردگی ما، در کنار آن سرخوردگی تاریخی، دوچندان شد.
ما نهتنها به آرزوهای معمولی آدمهای معمولی دیگر کشورها نرسیدیم، بلکه حتی از تجربه بدیهیات یک زندگی ساده هم محروم ماندیم. از انتخاب پوشش گرفته تا رشته تحصیلی، از رابطه عادی با جنس مخالف و انتخاب شریک عاطفی تا ابتداییترین حقوق انسانی مثل دیدن هنر، شنیدن موسیقی، خوردن، پوشیدن و آزادی اندیشه.
ما نسلی بودیم که در مدرسه، بهخاطر لاک ناخن، موی بلند یا پوشیدن شلوار جین باید اولیا را به مدرسه میآوردیم یا بدتر از آن، تنبیه بدنی میشدیم. درست مانند نسل قبل از ما که «فلک» میشدند، ما هم تنبیه بدنی میشدیم؛ چه در خانه – در بعضی خانهها – و چه در مدرسه – تقریباً همه مدارس – و چه در جامعه از سوی گروههای زورگو. ما همیشه در ترس زندگی کردیم. حالا هم در میانسالی همچنان برای آینده خود و فرزندانمان میترسیم و هر روز بیش از پیش احساس میکنیم که در تاریکی فرو میرویم.
شکست و ناامیدی محض در داستان «هنوز آنجا ماندهام» با تمام وجود حس میشود؛ بدون امید چگونه باید زندگی کنیم؟
بدون امید نمیشود زندگی کرد. همه اینها را گفتم اما بگذار این را هم اضافه کنم تا حرفهایم کامل شود؛ درست است که نسل ما در اوج سرخوردگیست اما بهباور من قویترین نسل ایران است. چون از دل تاریکیها، همیشه چراغی روشن کرده… چراغی که امید پیش روی این کشور است و آن چراغ، چیزی نیست جز نسلی که ما پروراندیم؛ نسلی که سر خم نمیکند، زندگی را میفهمد، به اجبار گوش نمیدهد، مستقل است، آزاد و رهاست. در وجودش مبارزه است و برای حقش میجنگد.
سر ما را راحت میشد کلاه گذاشت. حقوق اولیه انسانها ـ مثل حق پوشیدن، خوردن و ارتباط داشتن ـ که از هزاران سال پیش جزو اصول اولیه زیستن در این کره خاکی بوده، از ما دریغ شد. در عوض به ما گفتند بیایید برای «آزادی بیان»، «رسانه آزاد» و یا «حق انتخاب سیاسی» بجنگید. کسی نپرسید وقتی ما اجازه نداریم با یک انسان دیگر آزادانه رابطه داشته باشیم و یا آنچه را که دوست داریم بپوشیم و یا هر هنری را ببینیم و بشنویم، چطور میتوانیم «انتخابات آزاد» داشته باشیم؟
اما نسل جدید، بهواسطه تربیتی که ما ـ با همه محدودیتها ـ به او دادیم، آزاداندیش و آگاه بزرگ شد. نسلی که دیگر فریب نمیخورد. این، همان امیدیست که با وجود تمام سرخوردگیها و ناامیدیها در دل نسل ما همیشه زنده بود.
از اینکه با وجود مشغلههای فراوان، وقت ارزشمندتان را در اختیار ما گذاشتید و با حوصله به پرسشهای ما پاسخ دادید، صمیمانه سپاسگزارم.
دیدگاهتان را بنویسید